یک قطعه شعر
جذاب غمگین جانسوز
دو داستان کوتاه
عاشقانه و بسیار غمگین
داستان واقعی کودکی یتیم در تهران
که با پیرمردی
کهنسال و دانا درد دل می کرد
این مناظره
تراژدی غم و اندوه می باشدکه
استاد رحیم دیندار
( کامران )
آن را در قالب مثنوی
چنان جذاب و سوزناک سروده کودک یتیم و پیر مرد
خیلی شگفت زده شدند تا اینجا هر کسی این مثنوی
را خوانده گریه کرده است
سهم من از خوان فلک
گفت به پیری پسری خرد سال
قد وجودم شده از غم چو دال
خار بلا بر جگر من خلید
خنده شادی به لبم کس ندید
سهم من از خوان فلک زجر بود
عامل بدبختی من فقر بود
کاش که من هم پدری داشتم
از بر شادی گذری داشتم
کاش چو طفلان دگر بنده هم
بودم فرخنده و فارغ ز غم
تا پدرم زنده و پر جوش بود
با غم ایام هم آغوش بود
مرد و مرا در غم و ماتم نشاند
دیده من بی رخ او خون فشاند
سایه مهرش ز سرم رفت و رفت
در شب هجران قمرم رفت و رفت
طفل دلم در غم و ماتم غنود
اختر اقبال مرا کی ربود؟
پیر ز گفتار پسر شد غمین
با غم و با درد دلش شد عجین
گفت مخور غصه که از اغنیا
داد فقیران به ستاند خدا
زان که نکردند ترحم به کس
نیست در این بادیه فر یاد رس
گفت در این کار یقین حکمتی است
در پی هر رنج و الم راحتی است
تکیه به حق کن بنما همتی
تا که ز دونان نکشی منتی
لطف خدا وند شود یاورت
در دو جهان حکمت حق داورت
)))))))))))))))))
یه روزیه دختره
یه پسره روتوخیابون میبینه خیلی ازش خوشش
میاد.خلاصه هرکاری میکنه دل پسره روبه
دست
بیاره پسره اعتنایی نمیکنه چون فکرمیکنه همه دخترا
مثل همن
از داستانا شنیده بود
که دخترا بی وفان
خلاصه
میگذره۳-۴روز...پسره
هم دل میده به دختره خلاصه باهم دوست میشند
واین دوستی میکشه
به۱سال-۲سال-۳سال-۴و۵تاهمین طورباهم
دیگه بزرگ میشند
.خلاصه بعدازاین همه سال که باهم دوست بودند
پسره به دختره میگه چقدردوستم داری؟دختره بامکث
زیاد میگه
فکرنکنم اندازه داشته باشه.پسره میگه مگه میشه؟
میشه عشقتودوست نداشته باشی؟
میگه نه-نه که دوست نداشته باشم اندازه نداره.
دختره ازپسره می پرسه توچی؟
توچقدرمنودوست داری؟پسره م مکث زیاد میکنه و
میگه خیلی دوستت دارم
.
بیشترازاونی که فکرشوبکنی
.
روزهامیگذره...شب هامیگذره
...
پسره یه فکری به سرش میرسه
.
میگه میخوام این فکروعملی کنم.
میخوادعشقشوامتحان کنه
.تااینکه یه روزبهش میگه من یه بیماری دارم
که فکرکنم تاچندروزدیگه دوام بیارم راستی
اگه مردم چیکارمیکنی؟
دختره یکم اشک توچشاش جمع میشه ومیگه
این چه حرفیه میزنی؟
دوست ندارم بشنوم.خلاصه حرفوعوض میکنه
ومیگه توچی؟
توکه مردی من میمیرم.فکرکردی خیلی
سادس بدون توتنهایی؟
پسره میگه نه-بگوحالا.دختره میگه نمیدونم
...!اگه من مردم چی؟
پسره میگه اگه تومردی...اون موقع بهت میگم.
تااینکه پسره نقشه
میکشه یه قتل الکی رخ بده.یعنی مرده وتشییع جنازه براش
میگیرن.پسره یه جاقایم میشه وازدور همه چیز رومیبینه.میبینه
دختره فقط یه شاخه گل رزقرمز میاره ومیندازه ومیره...پسره ازهمه
دنیا ناامیدمیشه
تااینکه ۲روزبعددختره تصادف میکنه ومیمیره
دختره رو دفن میکنن وهیچکی سر قبرش نیومده.پسره
بایه دسته گل یاس سفید میره سرمزارش وبهش
میگه:یادته ازم پرسیدی اگه بمیرم چیکارمیکنی؟
این کارو میکنم....*
تمام یاس های سفید رو باخون خودم
قرمزمیکنم.منم کنارت میمیرم
)))))))))))))))))))))))))
روزي مرد جواني وسط
شهري
ايستاده بود
و ادعا مي كرد
زیباترین قلب دنیا را دارد .
جمعي زيادی جمع شدندوبه قلب او نگریستند.
قلب او كاملاً سالم بود و هيچ
خدشهاي بر آن وارد نشده بود مرد جوان با كمال
افتخار با صدايي بلند به تعريف
ازقلب خود پرداخت .و همه تصديق كردند كه قلب او
به راستي زيباترين قلبي است
كه تاكنون ديدهاند.
ناگهان پير مردي جلوي جمعيت آمد و گفت كه قلب تو
به زيبايي قلب من نيست .
مرد جوان و ديگران با تعجب به قلب پير مرد نگاه كردند
قلب
او با قدرت تمام مي تپيد
اما پر از زخم بود.
قسمتهايي از قلب او برداشته
شده و تكههايي جايگزين آن شده بود و آنها
به
راستي جاهاي خالي را به خوبي پر نكرده بودند
براي همين گوشههايي دندانه
دندانه درآن ديده ميشد.
در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجود
داشت
كه هيچ تكهاي آن را پرنكرده بود،
مردم كه به قلب پير مرد خيره شده بودند با خود ميگفتند كه چطور او
ادعا ميكند
كه زيباترين قلب را دارد؟
مرد جوان به پير مرد اشاره كرد و گفت
تو
حتماً شوخي ميكني؛ قلب خود را با قلب
من مقايسه كن ؛
قلب تو فقط مشتي زخم و بريدگي و خراش است .
پير مرد گفت : درست است ،
قلب تو سالم به نظر ميرسد اما من هرگز قلب خود را
با قلب
تو عوض نميكنم.
هر زخمي نشانگر انساني است كه من عشقم را به او
دادهام، من بخشي از قلبم را جدا كردهام و به
او بخشيدهام.
گاهي او هم بخشي از قلب خود را به
من داده است كه به جاي آن تكهي
بخشيده
شده قرار دادهام؛ اما چون اين دو عين هم
نبودهاند گوشههايي دندانه،
دندانه در
قلبم وجود دارد كه برايم عزيزند؛
چرا كه يادآور عشق ميان
دو انسان هستند.
بعضي وقتها بخشي از قلبم را به كساني بخشيدهام
اما آنها چيزي از قلبشان را به
من ندادهاند، اينها همين شيارهاي عميق هستند ،
گرچه دردآور هستند
اما يادآور
عشقي هستند كه داشتهام، اميدوارم كه آنها هم روزي بازگردند
و اين شيارهاي
عميق را با قطعهاي كه من در انتظارش بودهام پركنند.
پس حالا ميبيني كه زيبايي واقعي
چيست ؟
مرد جوان بي هيچ سخني ايستاد،
در حالي كه اشك از گونههايش سرازير ميشد
به سمت پير مرد رفت از قلب جوان و سالم
خود قطعهاي بيرون آورد و با دستهاي
لرزان به پير مرد تقديم كرد پير مرد آن را گرفت
و در گوشهاي از قلبش جاي داد و
بخشي از قلب پير و زخمي خود را به جاي
قلب مرد جوان گذاشت .
مرد جوان به قلبش نگاه كرد؛
ديگر سالم نبود،
اما از هميشه زيباتر بود زيرا كه عشق از
قلب پير مرد
به قلب او نفوذ كرده بود .
نظرات شما عزیزان:
سلام همه مطالب سایت دلنشین و پر شورتان زیباست
بویژه شعر استاد کامران:مناظره:
کودک با پیرمرد
خیلی با احساس و پر محنواست
مدیریت MAHVASH همه جا:
سلام آقای نکویان ضمن تشکر از بازیدتان
سلام گرم شما را به استاد
کامران ایلاغ می کنیم
موفق باشید